نم اشکی و با خود گفتگویی
داکتر خاکستر داکتر خاکستر

به مقابل دوچشم

آنگه که خلوت"لب سر چشــــــــمه وطرف جویی"دست میداد,بی اختیار برلبم ترانه معروف به مقابل دوچشــمم,چه چشم سیاه نشسته, به کمند زلف لیلا,همه جا بــــجا نشسته"جاری میگشت,و گزینه من,دل نا آرام من ,نه به چشم سیاه دل بسته بود ونه از جا بجا نشستن برای کمند زلـــــــــف لیلا چیزی دستگیرش میشد.

تعریف آن تناقض بسان مضحـــــکه است,شرح محدودیتی  که در آن  محــــــمل تفکر ناپیداست,و اما احساسی بود ظاهرا محدود به زمان ,که چنان نبود.شیفته گی من پایان ندارد.ساختار آن سروده با آن شخصیتی تاریخ زده ای سرودگر آن,"شاه شــــــــجاع" معروف, و دگرحجب و رنگ پریده سراینده ان"وکیل رووف" ترکیب عجبی بیرون داده بود که نه پذیرفتنی بود,نه ردکردنی ,مگر میشــــــــــــــود"شاه شــجاع",انبان سیالی بوده باشد از درک وعاطفه و احساس؟.چه جایی جستن علت غایی ؟ دریغم میآید اگر نگویم ,هر چند ساختار شخصیت ناپایدار و چند بـــعدی آن گریبان دریده ,که سر به اطاعت

گذاشت و ارزش ها واجدی در او نیافت,به توهم من افزوده است ,هنوز که هـــــنوز است ,من شیفته ای سرود گر و سراینده ان ترانه زیباییم.

میروم تا تو نشنوی نامم

انگه که  از آن "مقنعه در گلو" از "ناشناس"این سرود را میشنوم,بی اختیار بیاد شاه شـــــاهان میافتم.

آه  که گسستن از زاد گاه  معنای ندارد جز عبور به خلا,پذیرفتن نشناخته ها و زیستن در اجــبار, چه وصفی بهتر از"پرتاب شدن".مگر نه همـــــــانست که شاه شاهان امان الله,در آستانه ناگزیری,گاهیکه اجبار"رفتن" را پذیرفت, سروده ای از "واقف" را برای" در باریان" ,آنانیکه فرصت همرهی را,نذرراه آن "سقا زاده" کردند,نذر آن"عیار" که هوشیاری در"زهره عیاری " او, رهی نجسته بود,همی  به تکرار میسرود:

جنگ تو صلح و صلح تو جنگ است    ای به قـــربانت ,این چه نیرنگ است

میروم تا تو نشنوی نامــــــــــــــــــــم    اگر از نام من ترا ننـــــــــــــگ است

چه بگویم که شاه شاهان امان الله, هراس از هم پاشیدن در سرزمین بیگانه را, چه به فراست دریافـــته بود ,که به " گله گذار" دردمند ی مانند شده بود.وچه "صاحب کمندی"بهتر از "ناشناس" که صیدش را ناله میکند.

مینای من و عذرانگیختن

آنگه که اوازه "عاشقی" برای ما  معــــــنای رسوایی میداد,و"مرید" از "مینای من ,بیاماه من" حکایت اعجاب ساخته بود,برای من "مینا"جلوه ای داشت بسان"هزار آهینه در پرده زلف",زانــــــــــــکه عذر انگیختن "مــــــــــــــرید" ,وجود او را  از ما پنهان کرد.مینا در پرده مـــــــاند,روزگار گذشت,پس از

سی سال تمام ,وقتی آگاه از وجود مینا گشتم و گشتند,نخواستم تصویر زیبای آنزمـــــــانی مکدر گردد.

ترجیعا پذیرفتم ,مرید همان مرید و مینا همان مینا.

مرید ساحل نشین آرام غرب , نه مرید "مینای من"است , ونه مینا   "همـــان سرو خرامان" پیشین. از آن است که  میخواستم  در گذشته بمانم ,همره با "زما مینا ,مینای من وهرگز آن سرو خرامان" .مرید را میگذارم که گله کند , اینبار گله از روزگار ناساز  ,نه از بخت ناشاد:

عید است و بهار است و خدا جان میله داریم

از خلق مسلمان و مسیحا گــــــــــــله داریم

 

آویزه ها:

 

ــ "نم اشکی و با خود گفتگویی" و "لب سر چشمه ای و طرف جویی" از مثنوی معروف حافظ "الا ای آهوی وحشی"

ــ "میروم تا تو شنوی نامم" غزلی است از واقف.

ــ غزل" به مقابل دو چشم "  از شاه شجاع معروف را,با تفاوت های اندکی چنذ جا خوانده ام .

ــ وکیل رووف آنست که یک اهنگ سرود و بی بدیل سرود , وی اکنون در آمریکا میزیید.

ــ  شاه امان الله در غربت مجبوربه "دست فروشی" در بازار روم شد و فرزندانش را ,در پرورشگاهی واقع در سویس گذاشت.حکایت "میر امان الدین امین" چه درد آور آست که شاه شاهان امان الله ,از سویس به استقبال محمد ظاهر جوان آمده بود و او را تا رهایشگاه اش بدرقه کرده بود.در خلوت گفتگوی چند ساعته چه حکایت ها که میان آمده باشد.

ــ "عید است و بهار است" سروده ای زیبایست از مرید که در غربت سروده است.

ــ "هزار آهینه در پرده ای زلف" بیتی از بیدل


November 23rd, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان